نامه
از زنی ناشناس Letter
from an Unknown Woman
از زنی ناشناس Letter
from an Unknown Woman
فیلم نامه از زنی ناشناس، ساخته
ماکس اوفولس و محصول 1948 استودیوی یونیورسال، یکی از خاطره
انگیزترین عاشقانه های دهه چهل هالیوود به شمار می آید. در این فیلم که در اصل
اقتباسی است از رمانی به همین نام از اشتفان تسوایگ، جون فونتین،
لویی ژوردان، مدی کریستینز، آرت اسمیت
و مارسل ژورنه نقش آفرینی کردند.
ماکس اوفولس و محصول 1948 استودیوی یونیورسال، یکی از خاطره
انگیزترین عاشقانه های دهه چهل هالیوود به شمار می آید. در این فیلم که در اصل
اقتباسی است از رمانی به همین نام از اشتفان تسوایگ، جون فونتین،
لویی ژوردان، مدی کریستینز، آرت اسمیت
و مارسل ژورنه نقش آفرینی کردند.
***
استفان برند (لویی ژوردان) که در
گذشته ای نه چندان دور، پیانیست موفق و مشهوری بوده و البته همچنان گاه و بیگاه در
محافل موسیقایی آفتابی می شود، از سوی شوهر یکی از زنانی که قبلا با او رابطه
داشته به دوئل دعوت می شود. استفان به ظاهر موافقت می کند ولی در اصل قصد
دارد همان شب فرار کند...
گذشته ای نه چندان دور، پیانیست موفق و مشهوری بوده و البته همچنان گاه و بیگاه در
محافل موسیقایی آفتابی می شود، از سوی شوهر یکی از زنانی که قبلا با او رابطه
داشته به دوئل دعوت می شود. استفان به ظاهر موافقت می کند ولی در اصل قصد
دارد همان شب فرار کند...
اما پیش از آنکه او آماده سفر شود، نامه
ای که از سوی زنی ناشناس برایش فرستاده شده، توجه او را به خود جلب می کند. زن
ناشناس نامه را اینگونه آغاز کرده است: "وقتی که این نامه را می خوانی، ممکن
است مرده باشم. اگر این نامه به دستت برسد، خواهی دانست که چگونه در زمانی که تو
نمی دانستی من چه کسی هستم یا اینکه اصلا وجود دارم، از آن تو شدم..."
ای که از سوی زنی ناشناس برایش فرستاده شده، توجه او را به خود جلب می کند. زن
ناشناس نامه را اینگونه آغاز کرده است: "وقتی که این نامه را می خوانی، ممکن
است مرده باشم. اگر این نامه به دستت برسد، خواهی دانست که چگونه در زمانی که تو
نمی دانستی من چه کسی هستم یا اینکه اصلا وجود دارم، از آن تو شدم..."
چیزی که در زندگی استفان کم
نبوده زن است، ولی این یکی ظاهرا داستان جالبی برای تعریف کردن دارد...
نبوده زن است، ولی این یکی ظاهرا داستان جالبی برای تعریف کردن دارد...
***
نامه از زنی ناشناس،
روایتی است لطیف از عشقی یک طرفه. فیلمی که بی شک یکی از بزرگترین امتیازهای آن
شخصیت پردازی قوی و توجه کامل به ویژگیهای روان شناختی زن به ویژه در رابطه با
مفهوم عشق می باشد.
روایتی است لطیف از عشقی یک طرفه. فیلمی که بی شک یکی از بزرگترین امتیازهای آن
شخصیت پردازی قوی و توجه کامل به ویژگیهای روان شناختی زن به ویژه در رابطه با
مفهوم عشق می باشد.
به طور کلی، یک رابطه عاشقانه بسته به
موقعیت دو طرف نسبت به هم، به انواع مختلفی قابل تقسیم است که یکی از آنها موردی
است که این فیلم به تصویر می کشد یعنی عشق یک سویه و بادوام به فردی که روحش هم از
ماجرا خبر ندارد. چیزی که برخلاف تصور اولیه، در دوره ما هم کم اتفاق نمی افتد.
موقعیت دو طرف نسبت به هم، به انواع مختلفی قابل تقسیم است که یکی از آنها موردی
است که این فیلم به تصویر می کشد یعنی عشق یک سویه و بادوام به فردی که روحش هم از
ماجرا خبر ندارد. چیزی که برخلاف تصور اولیه، در دوره ما هم کم اتفاق نمی افتد.
لیزا بروندل (با بازی جون فونتین)
در نامه به استفان پرده از عشقی برمی دارد که از زمانی که دختری خجالتی و
کم سن و سال بود، او را گرفتار و اسیر کرد. ماجرا از وقتی شروع شد که استفان
که یک نوازنده پیانو و در کار خود موفق بود، با خانواده لیزا همسایه شد. لیزا
گاه و بیگاه آهنگ دلنشین پیانوی استفان را می شنید بدون اینکه او را دیده باشد، تا اینکه یک روز وقتی استفان
در حال خارج شدن از ساختمان بود، لیزا در را برایش باز می کند. استفان
که مردی جوان و خوش قیافه است، به لیزا لبخند می زند و با خوشرویی از او
تشکر می کند و بعد به دنبال کار خود می رود. همین یک لحظه تاثیر عمیقی بر لیزا
دارد و از همین زمان، لیزا عاشق استفان شده و رویای استفان، لحظه
لحظه زندگی او را تسخیر می کند. لیزا دختریست حساس و آسیب پذیر که وقتی طرف
عشق او فردی مشهور ، باکلاس و البته دن ژوان مآب، همچون استفان باشد، آسیب پذیری اش بیشتر نمایان می شود.
در نامه به استفان پرده از عشقی برمی دارد که از زمانی که دختری خجالتی و
کم سن و سال بود، او را گرفتار و اسیر کرد. ماجرا از وقتی شروع شد که استفان
که یک نوازنده پیانو و در کار خود موفق بود، با خانواده لیزا همسایه شد. لیزا
گاه و بیگاه آهنگ دلنشین پیانوی استفان را می شنید بدون اینکه او را دیده باشد، تا اینکه یک روز وقتی استفان
در حال خارج شدن از ساختمان بود، لیزا در را برایش باز می کند. استفان
که مردی جوان و خوش قیافه است، به لیزا لبخند می زند و با خوشرویی از او
تشکر می کند و بعد به دنبال کار خود می رود. همین یک لحظه تاثیر عمیقی بر لیزا
دارد و از همین زمان، لیزا عاشق استفان شده و رویای استفان، لحظه
لحظه زندگی او را تسخیر می کند. لیزا دختریست حساس و آسیب پذیر که وقتی طرف
عشق او فردی مشهور ، باکلاس و البته دن ژوان مآب، همچون استفان باشد، آسیب پذیری اش بیشتر نمایان می شود.
در این عشق همانطور که لحظه های غم هست
(مثلا زمانی که لیزا دوستان استفان را که بیشتر زن هستند، می بیند)
لحظه های امید و شادی هم هست، البته متناسب با محدودیت های این نوع عشق. لیزا
به هر چیز که با استفان رابطه دارد، عشق می ورزد، از موفقیت های استفان
احساس غرور می کند و خود را در آنها سهیم می داند. این است عشق پنهانی به معشوقی
که تنها یک راه پله با او فاصله دارد ولی در واقع دور از دسترس و متعلق به دنیایی
دیگر است. از همین روست که چیزی که در واقع تمام زندگی لیزا را تشکیل می
دهد، به دلیل اینکه عملا حضور چندانی ندارد، به یک نقش مکمل تبدیل می شود.
(مثلا زمانی که لیزا دوستان استفان را که بیشتر زن هستند، می بیند)
لحظه های امید و شادی هم هست، البته متناسب با محدودیت های این نوع عشق. لیزا
به هر چیز که با استفان رابطه دارد، عشق می ورزد، از موفقیت های استفان
احساس غرور می کند و خود را در آنها سهیم می داند. این است عشق پنهانی به معشوقی
که تنها یک راه پله با او فاصله دارد ولی در واقع دور از دسترس و متعلق به دنیایی
دیگر است. از همین روست که چیزی که در واقع تمام زندگی لیزا را تشکیل می
دهد، به دلیل اینکه عملا حضور چندانی ندارد، به یک نقش مکمل تبدیل می شود.
سهم لیزا در این عشق این است که
شب هایی که استفان تنها در حال نواختن پیانو است (زنی با او نیست)، به آهنگ
پیانو گوش جان بسپارد و فرض کند استفان برای او می نوازد. روزی که لیزا
موفق می شود به بهانه کمک به خدمتکار وارد خانه استفان شود، روز بزرگ و پیشرفت
مهمی برای او به شمار می آید. به علاوه، همانطور که لیزا در نامه اش می
نویسد، حضور پسرش (یادگار استفان) زندگی او را دلنشین کرده است. تمام اینها
اشاره به این مفهوم دارد که عشق به خودی خود لذت بخش است، فارغ از اینکه به وصال
بیانجامد یا خیر. با وجودی که عشق لیزا بی پاسخ باقی می ماند، ولی به عقیده
او، اگر استفان در زندگی اش نبود، زندگی اش چیزی کم داشت. نکته ای که در
عین حال بیان کننده این حقیقت شاید تلخ است که پایدارترین نوع عشق، عشقی است که به
وصال منجر نشود...
شب هایی که استفان تنها در حال نواختن پیانو است (زنی با او نیست)، به آهنگ
پیانو گوش جان بسپارد و فرض کند استفان برای او می نوازد. روزی که لیزا
موفق می شود به بهانه کمک به خدمتکار وارد خانه استفان شود، روز بزرگ و پیشرفت
مهمی برای او به شمار می آید. به علاوه، همانطور که لیزا در نامه اش می
نویسد، حضور پسرش (یادگار استفان) زندگی او را دلنشین کرده است. تمام اینها
اشاره به این مفهوم دارد که عشق به خودی خود لذت بخش است، فارغ از اینکه به وصال
بیانجامد یا خیر. با وجودی که عشق لیزا بی پاسخ باقی می ماند، ولی به عقیده
او، اگر استفان در زندگی اش نبود، زندگی اش چیزی کم داشت. نکته ای که در
عین حال بیان کننده این حقیقت شاید تلخ است که پایدارترین نوع عشق، عشقی است که به
وصال منجر نشود...
در چنین عشقی، تنها چیزی که عرصه جولان
پیدا می کند، خیالبافی است. لیزا دائما به استفان فکر می کند، در
خیال خود به این عشق شاخ و برگ می دهد و خود را بیشتر به او وابسته می کند، بدون
اینکه در دنیای واقعی اتفاقی افتاده باشد. او در خاموشی به انتظار می نشیند و رنج
می برد، ولی افسوس که خیالبافی که در اینجا چاره ای جز آن نیست، جاده ایست که جز
به ناکامی منتهی نمی شود. لیزا هرگز به چشم نمی آید و دیده نمی شود و تازه
پس از مرگش است که داستانش برملا می شود و به چشم می آید. این عشق چیزی است که لیزا
در ذهن خود ساخته، در حالی که در جهان واقعی، عشق کالاییست که زنان در برابر آن می
توانند –در بهترین حالت- جایگاه اجتماعی و حمایت مالی مردی از نوع یوهان
(همسر لیزا) را بخرند.
پیدا می کند، خیالبافی است. لیزا دائما به استفان فکر می کند، در
خیال خود به این عشق شاخ و برگ می دهد و خود را بیشتر به او وابسته می کند، بدون
اینکه در دنیای واقعی اتفاقی افتاده باشد. او در خاموشی به انتظار می نشیند و رنج
می برد، ولی افسوس که خیالبافی که در اینجا چاره ای جز آن نیست، جاده ایست که جز
به ناکامی منتهی نمی شود. لیزا هرگز به چشم نمی آید و دیده نمی شود و تازه
پس از مرگش است که داستانش برملا می شود و به چشم می آید. این عشق چیزی است که لیزا
در ذهن خود ساخته، در حالی که در جهان واقعی، عشق کالاییست که زنان در برابر آن می
توانند –در بهترین حالت- جایگاه اجتماعی و حمایت مالی مردی از نوع یوهان
(همسر لیزا) را بخرند.
و اما سوی دیگر ماجرا یعنی استفان،
با بازی لویی ژوردان فرانسوی (که اکنون با بیش از 90 سال سن همچنان در
قید حیات است): شخصیت استفان در اینجا کمابیش مشابه شخصیتی است که ژوردان
کمتر از یک سال بعد در فیلم مادام بوآری (ساخته مینه لی،
1949) بازی کرد. استفان مردی است سطحی و خوشگذران که اتفاقا همین مساله سبب
شده آینده خود در حرفه نوازندگی را خراب کند. او از آن دسته افرادی است که عادت
دارد به دنبال پاسخ فوری برای نیازها و هوس های خود بگردد و شاد کردن جمع، برایش
ساده تر از شاد کردن یک فرد است. احتمالا هم دفعه اولی نیست که باید از دست یک
شوهر عصبانی فرار کند، از این ماجراها زیاد داشته است و اگر کمی به او فرصت داده
شود می تواند خودش را به سرعت گم و گور کند.
با بازی لویی ژوردان فرانسوی (که اکنون با بیش از 90 سال سن همچنان در
قید حیات است): شخصیت استفان در اینجا کمابیش مشابه شخصیتی است که ژوردان
کمتر از یک سال بعد در فیلم مادام بوآری (ساخته مینه لی،
1949) بازی کرد. استفان مردی است سطحی و خوشگذران که اتفاقا همین مساله سبب
شده آینده خود در حرفه نوازندگی را خراب کند. او از آن دسته افرادی است که عادت
دارد به دنبال پاسخ فوری برای نیازها و هوس های خود بگردد و شاد کردن جمع، برایش
ساده تر از شاد کردن یک فرد است. احتمالا هم دفعه اولی نیست که باید از دست یک
شوهر عصبانی فرار کند، از این ماجراها زیاد داشته است و اگر کمی به او فرصت داده
شود می تواند خودش را به سرعت گم و گور کند.
لیزا با عشق به استفان بزرگ می شود.
از اینجا معلوم است که تا زمانی که بالاخره با استفان ملاقات می کند، استفان
تنها مرد زندگی اش بوده. ولی استفان نه تنها به این مسئله توجهی نمی کند،
بلکه اصولا کسی است که این موضوع برایش ارزش و اهمیتی ندارد. او در تقابل با شوهر لیزا
قرار دارد که نجیب زاده ایست که درک بالایی دارد، مسئولیت پذیر است و ارزش هایی
مثل شرافت برایش مهم است، او تمام چیزهایی را که استفان ندارد، دارد فقط
تنها مشکل این است که لیزا عشقی نسبت به او احساس نمی کند.
از اینجا معلوم است که تا زمانی که بالاخره با استفان ملاقات می کند، استفان
تنها مرد زندگی اش بوده. ولی استفان نه تنها به این مسئله توجهی نمی کند،
بلکه اصولا کسی است که این موضوع برایش ارزش و اهمیتی ندارد. او در تقابل با شوهر لیزا
قرار دارد که نجیب زاده ایست که درک بالایی دارد، مسئولیت پذیر است و ارزش هایی
مثل شرافت برایش مهم است، او تمام چیزهایی را که استفان ندارد، دارد فقط
تنها مشکل این است که لیزا عشقی نسبت به او احساس نمی کند.
لیزا مثل بیشتر زنها به دنبال یک عشق
همیشگی و دائمی است. آن رابطه دوهفته ای که از نظر لیزا تمام زندگی است،
برای طبع لذت جوی استفان چیزی جز یک تجربه نو نیست. لیزا در قسمتی
از فیلم از استفان می پرسد: "چرا به کوهنوردی علاقه داری؟" و استفان
پاسخ می دهد: "چون کوهی که فتح می کنی، هر چقدر هم بلند باشد، باز هم کوههای
بلندتری هست!" نگاه او به رابطه اش با لیزا هم دقیقا به همین شکل است.
از نظر او لیزا قله جدیدی است که فتح می شود، یکی مثل هزاران قله قبلی و
البته هنوز قله های بیشماری برای فتح باقیست!
همیشگی و دائمی است. آن رابطه دوهفته ای که از نظر لیزا تمام زندگی است،
برای طبع لذت جوی استفان چیزی جز یک تجربه نو نیست. لیزا در قسمتی
از فیلم از استفان می پرسد: "چرا به کوهنوردی علاقه داری؟" و استفان
پاسخ می دهد: "چون کوهی که فتح می کنی، هر چقدر هم بلند باشد، باز هم کوههای
بلندتری هست!" نگاه او به رابطه اش با لیزا هم دقیقا به همین شکل است.
از نظر او لیزا قله جدیدی است که فتح می شود، یکی مثل هزاران قله قبلی و
البته هنوز قله های بیشماری برای فتح باقیست!
البته استفان فرد بی رحم و بدجنسی
نیست و همین نکته هم بخشی از واقعیت تراژیک ماجراست. مشکل اینجاست که او از جنس لیزا
نیست. از دید او، در این رابطه دو هفته ای به هر دو خوش گذشته است، پس دیگر کسی به
کسی بدهکار نیست.
نیست و همین نکته هم بخشی از واقعیت تراژیک ماجراست. مشکل اینجاست که او از جنس لیزا
نیست. از دید او، در این رابطه دو هفته ای به هر دو خوش گذشته است، پس دیگر کسی به
کسی بدهکار نیست.
اوفولس، این نوع نگاه را با هنرمندی تمام به
تصویر در می آورد. مثلا در یکی از صحنه های فیلم، لیزا از بالای پله ها
(زاویه دوربین رو به پایین)، شاهد است که استفان با شوخی و خنده، زنی جوان
را با خود به خانه می آورد. بعدا در صحنه ای دیگر، دوباره از همان زاویه دوربین
شاهدیم که استفان وارد خانه می شود، با این تفاوت که این بار زنی که همراه
اوست، خود لیزاست و به این صورت می بینیم که از نظر استفان، لیزا هم
یکی مثل دیگر زنهایی است که بارها با آنها رابطه داشته است. توجه به این ریزه کاری
ها، باعث شده که نامه از زنی ناشناس، از لحاظ فرم و محتوا، فیلمی
موفق باشد.
تصویر در می آورد. مثلا در یکی از صحنه های فیلم، لیزا از بالای پله ها
(زاویه دوربین رو به پایین)، شاهد است که استفان با شوخی و خنده، زنی جوان
را با خود به خانه می آورد. بعدا در صحنه ای دیگر، دوباره از همان زاویه دوربین
شاهدیم که استفان وارد خانه می شود، با این تفاوت که این بار زنی که همراه
اوست، خود لیزاست و به این صورت می بینیم که از نظر استفان، لیزا هم
یکی مثل دیگر زنهایی است که بارها با آنها رابطه داشته است. توجه به این ریزه کاری
ها، باعث شده که نامه از زنی ناشناس، از لحاظ فرم و محتوا، فیلمی
موفق باشد.
اگر بخواهیم شرایط استفان و لیزا
را به بیماری های چشم تشبیه کنیم، باید بگوییم که عشق لیزا او را مبتلا به
نزدیک بینی کرده است. او به جز استفان هیچ چیز و هیچ کس دیگری را نمی بیند
مثلا آن افسر جوان را که به او پیشنهاد ازدواج داده و از نظر عقل و منطق مورد
مناسبی برای لیزا محسوب می شود. از نظر لیزا، نوای ملایم و گوش نواز
پیانوی استفان کجا و موسیقی نظامی که افسر جوان از آن سخن می گوید و با
حرکات خالی از انعطاف او هماهنگ است کجا. یعنی با وجودی که لیزا در پایان
برای استفان می نویسد "چیزی را که متعلق به خودت بود ندیدی"،
خودش هم چیزهایی را که برای خودش بود، ندیده است.
را به بیماری های چشم تشبیه کنیم، باید بگوییم که عشق لیزا او را مبتلا به
نزدیک بینی کرده است. او به جز استفان هیچ چیز و هیچ کس دیگری را نمی بیند
مثلا آن افسر جوان را که به او پیشنهاد ازدواج داده و از نظر عقل و منطق مورد
مناسبی برای لیزا محسوب می شود. از نظر لیزا، نوای ملایم و گوش نواز
پیانوی استفان کجا و موسیقی نظامی که افسر جوان از آن سخن می گوید و با
حرکات خالی از انعطاف او هماهنگ است کجا. یعنی با وجودی که لیزا در پایان
برای استفان می نویسد "چیزی را که متعلق به خودت بود ندیدی"،
خودش هم چیزهایی را که برای خودش بود، ندیده است.
البته نزدیک بینی لیزا تنها به
همین جا ختم نمی شود. حتی در مورد استفان هم او تنها آنچه را که خود می خواهد،
می بیند. با چشم خود می بیند که استفان با زنان زیادی رابطه دارد و تمام
نشانه ها حاکی از آن است که عشق به مردی مثل استفان، آخر و عاقبت ندارد،
ولی لیزا به اینها توجه نمی کند. او استفانی را که در ذهن خود ساخته است،
می پرستد.
همین جا ختم نمی شود. حتی در مورد استفان هم او تنها آنچه را که خود می خواهد،
می بیند. با چشم خود می بیند که استفان با زنان زیادی رابطه دارد و تمام
نشانه ها حاکی از آن است که عشق به مردی مثل استفان، آخر و عاقبت ندارد،
ولی لیزا به اینها توجه نمی کند. او استفانی را که در ذهن خود ساخته است،
می پرستد.
از سوی دیگر، می توان گفت استفان
بر خلاف لیزا مبتلا به نوعی دوربینی است. با وجودی که او در راه خوشگذرانی
هر کاری که از دستش برآمده کوتاهی نکرده، ولی اعتراف می کند که در زندگی گمشده ای
دارد و از میان انبوه صورت ها و چهره ها دنبال یک چهر می گردد، چهره ای که در
خاطرش بماند. او به دور نگاه می کند ولی متوجه کسی که حاضر و آماده در نزدیکش
ایستاده، کسی که اصلا از اول گم نشده، نمی شود.
بر خلاف لیزا مبتلا به نوعی دوربینی است. با وجودی که او در راه خوشگذرانی
هر کاری که از دستش برآمده کوتاهی نکرده، ولی اعتراف می کند که در زندگی گمشده ای
دارد و از میان انبوه صورت ها و چهره ها دنبال یک چهر می گردد، چهره ای که در
خاطرش بماند. او به دور نگاه می کند ولی متوجه کسی که حاضر و آماده در نزدیکش
ایستاده، کسی که اصلا از اول گم نشده، نمی شود.
در اینجا بد نیست به اشکالی اشاره کنیم
که بعضی از بینندگان این فیلم ممکن است مطرح کنند. سوالاتی مانند:
که بعضی از بینندگان این فیلم ممکن است مطرح کنند. سوالاتی مانند:
-این چه معنی می دهد که فردی پس از
مدتها به کسی نامه بنویسد و بگوید همیشه عاشق او بوده بدون اینکه کلمه ای از آن به
زبان آورد و این طرف مقابل بوده که فرصتش را از دست داده؟!!
مدتها به کسی نامه بنویسد و بگوید همیشه عاشق او بوده بدون اینکه کلمه ای از آن به
زبان آورد و این طرف مقابل بوده که فرصتش را از دست داده؟!!
-آیا این احمقانه نیست که انسان آرزویی
در سر بپروراند، بدون اینکه برای رسیدن به آن تلاشی کند و قدمی بردارد؟!!
در سر بپروراند، بدون اینکه برای رسیدن به آن تلاشی کند و قدمی بردارد؟!!
و عده ای نیز شاید تا آنجا پیش بروند
که فردی مثل لیزا را مبتلا به بیماری خودآزاری بدانند..!!
که فردی مثل لیزا را مبتلا به بیماری خودآزاری بدانند..!!
دوست دارم به عنوان یکی از علاقمندان
این فیلم، به این سوال ها اینگونه پاسخ دهم که به نظرم پرسش هایی از این نوع که
احتمالا بیشتر از سوی بینندگان مرد مطرح می شوند، از عدم توجه به ویژگی های روان
شناختی زن به طور عام و کاراکتر لیزا به طور خاص سرچشمه می گیرد. اصلا علت
اصلی اینکه روایت ماجرا را به شکل فلاش بک و از زبان لیزا می شنویم این است
که باید با منطق او جلو برویم و از زاویه دید او به این عشق نگاه کنیم. این چیزی
است که تنها او می تواند بیان کند و باید به او فرصت دهیم تا از خود دفاع کند. حتی
دوربین هم با حرکات لیزا حرکت می کند و با توجه و جذب شدن لیزا به
هر چیزی که با استفان مرتبط است، توقف می کند. موسیقی فیلم نیز با احساسات
او هماهنگی دارد.
این فیلم، به این سوال ها اینگونه پاسخ دهم که به نظرم پرسش هایی از این نوع که
احتمالا بیشتر از سوی بینندگان مرد مطرح می شوند، از عدم توجه به ویژگی های روان
شناختی زن به طور عام و کاراکتر لیزا به طور خاص سرچشمه می گیرد. اصلا علت
اصلی اینکه روایت ماجرا را به شکل فلاش بک و از زبان لیزا می شنویم این است
که باید با منطق او جلو برویم و از زاویه دید او به این عشق نگاه کنیم. این چیزی
است که تنها او می تواند بیان کند و باید به او فرصت دهیم تا از خود دفاع کند. حتی
دوربین هم با حرکات لیزا حرکت می کند و با توجه و جذب شدن لیزا به
هر چیزی که با استفان مرتبط است، توقف می کند. موسیقی فیلم نیز با احساسات
او هماهنگی دارد.
در پاسخ به این سوال که چرا لیزا
در جهت رسیدن به معشوق تلاشی نمی کند، اتفاقا باید گفت هر کاری که از دستش بر می
آید در این رابطه انجام می دهد. او شروع می کند به اینکه خودش را برای استفان
آماده کند و از دیدگاه مردی چون او، زنی ایده آل شود. بیشتر به سر و وضع خود می
رسد، در کلاس رقص ثبت نام می کند تا آداب
مهمانی ها را بهتر فرا بگیرد و در مورد زندگی موسیقیدانان بزرگ مطالعه می کند تا
بیشتر با دنیای استفان آشنا شود؛ تلاش هایی پاک در جهت رسیدن به کمال مورد قبول استفان.
همه اینها نشان می دهند لیزا قضیه را خیلی جدی گرفته است. عشق حتی به او
اراده و قدرت می دهد تا با قاطعیت در مقابل پدر و مادرش بایستد و با ازدواج با آن
افسر جوان مخالفت کند.
در جهت رسیدن به معشوق تلاشی نمی کند، اتفاقا باید گفت هر کاری که از دستش بر می
آید در این رابطه انجام می دهد. او شروع می کند به اینکه خودش را برای استفان
آماده کند و از دیدگاه مردی چون او، زنی ایده آل شود. بیشتر به سر و وضع خود می
رسد، در کلاس رقص ثبت نام می کند تا آداب
مهمانی ها را بهتر فرا بگیرد و در مورد زندگی موسیقیدانان بزرگ مطالعه می کند تا
بیشتر با دنیای استفان آشنا شود؛ تلاش هایی پاک در جهت رسیدن به کمال مورد قبول استفان.
همه اینها نشان می دهند لیزا قضیه را خیلی جدی گرفته است. عشق حتی به او
اراده و قدرت می دهد تا با قاطعیت در مقابل پدر و مادرش بایستد و با ازدواج با آن
افسر جوان مخالفت کند.
ولی اگر منظور این است که چرا لیزا
به پای استفان نمی افتد و به او ابراز عشق نمی کند، دلیل این است که این
اصلا چیزی نیست که لیزا از اول به دنبال آن است. در هیچ جای فیلم نمی بینیم که لیزا بخواهد
مستقیما چیزی در این مورد به استفان بگوید ولی نتواند، (جز یک مورد که در
هنگام ترک وین در اثر غلبه احساسات کنترل خود را از دست می دهد). چیزی که لیزا
به دنبال آن است بزرگ ترین رویای اوست. آرزوی او صرف بودن در کنار استفان
نیست. او آرزو دارد این فرد به او ابراز عشق کند و همانطور که او عاشقش است، به او
عشق بورزد، بدون اینکه این عشق را از او گدایی کرده باشد (چرا که چنین چیزی تفاوت
چندانی با شکست در عشق ندارد). این مسئله کاملا در فیلم نمایان است. فعالیت های لیزا
به گونه ایست که خود را در معرض استفان قرار می دهد، بدون اینکه مستقیما به
او چیزی بگوید. در وین، شب ها پس از ترک محل کار، به نزدیک محل زندگی استفان
می رود و از دور تماشا می کند. عاقبت در یکی از همین شبهاست که توجه استفان
را به خود جلب می کند. وقتی هم که با استفان صحبت می کند، سربسته به او می
فهماند که در مورد او چیزهای زیادی می داند، نشانه هایی که البته استفان به
آنها توجه چندانی نمی کند.
به پای استفان نمی افتد و به او ابراز عشق نمی کند، دلیل این است که این
اصلا چیزی نیست که لیزا از اول به دنبال آن است. در هیچ جای فیلم نمی بینیم که لیزا بخواهد
مستقیما چیزی در این مورد به استفان بگوید ولی نتواند، (جز یک مورد که در
هنگام ترک وین در اثر غلبه احساسات کنترل خود را از دست می دهد). چیزی که لیزا
به دنبال آن است بزرگ ترین رویای اوست. آرزوی او صرف بودن در کنار استفان
نیست. او آرزو دارد این فرد به او ابراز عشق کند و همانطور که او عاشقش است، به او
عشق بورزد، بدون اینکه این عشق را از او گدایی کرده باشد (چرا که چنین چیزی تفاوت
چندانی با شکست در عشق ندارد). این مسئله کاملا در فیلم نمایان است. فعالیت های لیزا
به گونه ایست که خود را در معرض استفان قرار می دهد، بدون اینکه مستقیما به
او چیزی بگوید. در وین، شب ها پس از ترک محل کار، به نزدیک محل زندگی استفان
می رود و از دور تماشا می کند. عاقبت در یکی از همین شبهاست که توجه استفان
را به خود جلب می کند. وقتی هم که با استفان صحبت می کند، سربسته به او می
فهماند که در مورد او چیزهای زیادی می داند، نشانه هایی که البته استفان به
آنها توجه چندانی نمی کند.
به این حقیقت، خجالتی بودن لیزا و اینکه استفان
در نظر او فرد بسیار مهمی است و نمی خواهد در نظر چنین فردی، حقیر جلوه کند، را
نیز باید افزود.
در نظر او فرد بسیار مهمی است و نمی خواهد در نظر چنین فردی، حقیر جلوه کند، را
نیز باید افزود.
یکی از امتیازات فیلم، صحنه آرایی و
دکور زیبای آن است که در واقع بازسازی وین اوایل قرن بیستم می باشد. حال و
هوای وین زیبا با آن ساختمان های پوشیده از برف متناسب با رویکرد رمانتیک لیزا
به زندگی است. با کمک نورپردازی مناسب، چه زیبا به تصویر درمی آید آن شب زمستانی
که لیزا و استفان با هم قدم می زنند. نور ملایم چراغ های قدیمی،
همچون نور شمع، کیفیتی رمانتیک و رویاگونه به فضا می بخشد. در تمام مدت، چهره لیزا
در تقابل با فضای تاریک اطرافش (که شاید اشاره ای به واقعیت باشد) می درخشد و باید
هم بدرخشد چون همه این عشق و رویا از آن اوست. این در حالی است که استفان
با چهره ای تاریک و درسایه، حالتی همچون شبح (اگر نگوییم خون آشام) دارد.
دکور زیبای آن است که در واقع بازسازی وین اوایل قرن بیستم می باشد. حال و
هوای وین زیبا با آن ساختمان های پوشیده از برف متناسب با رویکرد رمانتیک لیزا
به زندگی است. با کمک نورپردازی مناسب، چه زیبا به تصویر درمی آید آن شب زمستانی
که لیزا و استفان با هم قدم می زنند. نور ملایم چراغ های قدیمی،
همچون نور شمع، کیفیتی رمانتیک و رویاگونه به فضا می بخشد. در تمام مدت، چهره لیزا
در تقابل با فضای تاریک اطرافش (که شاید اشاره ای به واقعیت باشد) می درخشد و باید
هم بدرخشد چون همه این عشق و رویا از آن اوست. این در حالی است که استفان
با چهره ای تاریک و درسایه، حالتی همچون شبح (اگر نگوییم خون آشام) دارد.
از دیگر صحنه های به یادماندنی فیلم،
آنجاست که استفان و لیزا سوار بر قطاری تفریحی هستند. این قطار در
اصل یک اتاقک ثابت است که تصاویر پنجره آن مرتب عوض می شود و حس حرکت را به وجود
می آورد و این نکته ایست معنی دار که هم اشاره دارد به حس آزادی و اینکه حالا که لیزا
با استفان است می تواند برای لحظه ای روح خود را از قید رنج این عشق دردناک
خلاص کند..
آنجاست که استفان و لیزا سوار بر قطاری تفریحی هستند. این قطار در
اصل یک اتاقک ثابت است که تصاویر پنجره آن مرتب عوض می شود و حس حرکت را به وجود
می آورد و این نکته ایست معنی دار که هم اشاره دارد به حس آزادی و اینکه حالا که لیزا
با استفان است می تواند برای لحظه ای روح خود را از قید رنج این عشق دردناک
خلاص کند..
و هم مهمتر از آن، این واگن ثابت نشان
دهنده توهم لیزا و بی ثمری این عشق خیالی است. چون قطار در اصل حرکت نمی
کند و تمام این مناظر غیرواقعی است، درست مثل عشق و معشوقی که لیزا در ذهن
خود ساخته است...
دهنده توهم لیزا و بی ثمری این عشق خیالی است. چون قطار در اصل حرکت نمی
کند و تمام این مناظر غیرواقعی است، درست مثل عشق و معشوقی که لیزا در ذهن
خود ساخته است...
قطاری که از ابتدا در مقصد خود ایستاده، جایی
برای رفتن ندارد...
برای رفتن ندارد...
جون فونتین که امروز به همراه
خواهرش، اولیویا دوهاویلند، با بیش از 95 سال سن، از معدود
بازماندگان سینمای دهه سی و چهل هالیوود به شمار می آید، در این فیلم یکی از
بهترین بازی های خود را ارئه می دهد، هم در به تصویر در آوردن لیزای نوجوان
و آسیب پذیر( که با توجه به سن 31 سال فونتین در آن زمان، اوفولس
برای نمایش این قسمت از زندگی لیزا بیشتر از لانگ شات و مدیوم شات استفاده
می کند)، هم لیزای جوان و هم مادر مهربانی که البته در مقایسه با گذشته، پوستش کمی
کلفت تر شده است...
خواهرش، اولیویا دوهاویلند، با بیش از 95 سال سن، از معدود
بازماندگان سینمای دهه سی و چهل هالیوود به شمار می آید، در این فیلم یکی از
بهترین بازی های خود را ارئه می دهد، هم در به تصویر در آوردن لیزای نوجوان
و آسیب پذیر( که با توجه به سن 31 سال فونتین در آن زمان، اوفولس
برای نمایش این قسمت از زندگی لیزا بیشتر از لانگ شات و مدیوم شات استفاده
می کند)، هم لیزای جوان و هم مادر مهربانی که البته در مقایسه با گذشته، پوستش کمی
کلفت تر شده است...
جون فونتین و لویی ژوردان سر صحنه فیلم نامه از زنی ناشناس
خوب است اشاره ای هم به حضور اندک ولی
موثر آرت اسمیت در نقش خدمتکار لال استفان داشته باشیم که
بدون اجرای هیچ دیالوگی صورت می گیرد. او در تمام این مدت، شاهد خاموش ماجراست، هم
استفان را می بیند و هم برخلاف استفان، متوجه لیزاست و اوست که در
پایان نام لیزا را به یاد دارد و آن را برای استفان می نویسد. زمانی
هم که استفان در نهایت و از سر ناچاری راهی دوئل می
شود، که به نوعی نشان دهنده قبول مسئولیت در قبال کارهایی است که انجام داده،
لبخند حاکی از رضایت او را می بینیم. البته فیلم در مورد نتیجه دوئل چیزی به ما
نمی گوید، ولی حدس زدن آن با توجه به نشانه های موجود کار دشواری نیست: نشانه هایی
همچون مهارت همسر لیزا در تیراندازی و نیز صحنه های تاثیرگذار پایانی که استفان
به یاد لیزا رز سفیدی را می بوید...
موثر آرت اسمیت در نقش خدمتکار لال استفان داشته باشیم که
بدون اجرای هیچ دیالوگی صورت می گیرد. او در تمام این مدت، شاهد خاموش ماجراست، هم
استفان را می بیند و هم برخلاف استفان، متوجه لیزاست و اوست که در
پایان نام لیزا را به یاد دارد و آن را برای استفان می نویسد. زمانی
هم که استفان در نهایت و از سر ناچاری راهی دوئل می
شود، که به نوعی نشان دهنده قبول مسئولیت در قبال کارهایی است که انجام داده،
لبخند حاکی از رضایت او را می بینیم. البته فیلم در مورد نتیجه دوئل چیزی به ما
نمی گوید، ولی حدس زدن آن با توجه به نشانه های موجود کار دشواری نیست: نشانه هایی
همچون مهارت همسر لیزا در تیراندازی و نیز صحنه های تاثیرگذار پایانی که استفان
به یاد لیزا رز سفیدی را می بوید...
و یا اینکه پیش از سوار شدن به کالسکه برای
لحظه ای به عقب نگاه می کند و لیزای نوجوان را می بیند که دم در به انتظار او
ایستاده است...
لحظه ای به عقب نگاه می کند و لیزای نوجوان را می بیند که دم در به انتظار او
ایستاده است...
***
نگاه جون فونتین به اندازه کافی گویا هست، به قول حافظ، دلبری برگزیده ام که مپرس!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر