فیلم سرگیجه 1958
فیلم سرگیجه، داستانی قابل تامل دارد. یکی از موضوعاتی که داستان به آن می پردازد، تناقض بین ایده آل ها و دنیای واقعی است، دنیایی که هیچ کس در آن واقعا مطلوب نیست. مردی به نام اسکاتی را می بینیم که عاشق زنی (مادلین) می شود که واقعی نیست و در مقابل آن زن واقعی (جودی)، عاشقاسکاتی می شود و اسکاتی زمانی که متوجه غیرواقعی بودن معشوق خود می شود، باز هم خیال را به واقعیت ترجیح می دهد و در نهایت نه به ایده آلش می رسد و نه به آنچه واقعا وجود داشت و برایش مهیا بود.
با اینکه سرگیجه، فیلم خوبی است، بزرگترین مشکلی که همیشه با این فیلم داشته ام، ریتم کند آن است که واقعا با این حقیقت که این فیلم، فیلمی رمزآلود است ناسازگار است. با اینکه جزئیات به اندازه کافی وجود دارد، ولی به نظر می رسد فیلم با سرعتی که بیننده مایل است پیش برود، پیش نمی رود. بعضی صحنه ها زیاد از حد طولانی است. به عنوان یک نمونه، در قسمتی که اسکاتی، مادلین را تعقیب می کند و مادلین وارد کلیسا می شود، از لحظه ای که اسکاتی وارد کلیسا می شود، حدود یک دقیقه طول می کشد تا به حیاط کلیسا برسد و از دور ببیند که مادلین کجا ایستاده است! (قبل از اینکه نزدیکتر و پشت سر مادلین برود تا دقیقا بتواند ببیند او کنار کدام قبر ایستاده است).
یکی از مسائل بحث برانگیز فیلم، قسمتی است که که جودی تصمیم می گیرد نامه ای برای اسکاتیبنویسد، ولی بعد منصرف می شود. در این جا ماجرا لو می رود و بیننده متوجه توطئه می شود و این در حالی است که هنوز یک چهارم یا نیم ساعت از فیلم باقی مانده است. البته خود هیچکاک هم در مورد حذف یا باقی گذاشتن قسمت نامه نوشتن جودی با تردیدهایی رو برو بوده است و در نهایت به این علت تصمیم بر عدم حذف این قسمت گرفته که بینندگان بهتر بتوانند متوجه تردیدی که جودی در ادامه فیلم با آن روبروست، شوند. نظر شخصی من این است که اگر ماجرا لو نمی رفت و در پایان حقیقت رو می شد، جذابیت بیشتری وجود می داشت و ذهن بیننده بیشتر درگیر می شد، یا اینکه حداقل می شد انتظار داشت اگر قرار است ماجرا لو برود، در پایان فیلم حداقل بعد تازه ای از قضیه رو شود و اطلاعات جدیدی به بیننده داده شود که متاسفانه، این اتفاق نمی افتد و اسکاتی دقیقا همان چیزی را در پایان کشف می کند که بیننده از قبل می دانست. کند بودن ریتم فیلم هم تاثیر منفی این مسئله را بیشتر کرده است.
در مورد مسئله باور پذیر بودن یا نبودن ترس اسکاتی از بلندی، به نظر من، در بعضی جاهای فیلم این ترس باورپذیر و در بعضی جاها غیرقابل باور است. صحنه آغازین فیلم را همواره دوست داشته ام، چون همیشه احساس کرده ام با دیدن آن نه با ترس اسکاتی، بلکه با ترس خودم روبرو هستم و خودم را به جایاسکاتی فرض کرده ام. ولی آنجا که مادلین به قصد خودکشی از پله های کلیسا بالا می رود و اسکاتیبه دلیل ترس از ارتفاع از رسیدن به او و نجاتش بازمی ماند، شکلی که این ترس نشان داده می شود اصلا باور کردنی نیست و در این صحنه این مشکل ذهنی و روانی، بیشتر شبیه نوعی معلولیت به نظر می رسد!
در مورد مساله عشق تصویر شده در این فیلم هم باید بگویم که عشق اسکاتی به مادلین برایم غیرقابل باور است و دلیل آن هم شاید تا حد زیادی سلیقه شخصی باشد که همیشه در فیلم ها، با عاشقان قهرمان صفتی که یکباره متحول می شوند و برای معشوق خود نقش نجات دهنده را ایفا می کنند، مشکل داشته ام و در نیمه اول فیلم، اسکاتی دقیقا چنین عشقی نسبت به مادلین دارد. وی مشکل خود را فراموش کرده و همچون شوالیه ای سعی می کند تا دلبری را که اسیر نیرویی مرموز و ناشناخته است، نجات دهد و البته بعد از شکستی که در این راه می خورد، در کوی و برزن، معشوق از دست رفته خود را می جوید و گویی همه جا او را می بیند و البته در نهایت هم او را به گونه ای دیگر می یابد... زیباست ولی باورکردنی نیست...
در واقع، اسکاتی بر خلاف آنچه به جودی می گوید، اصلا اهمیتی برای خود جودی قائل نیست و جودی تکه چوبی است که اسکاتی می خواهد با تراش دادن آن مجسمه مورد نظر خود را خلق کند و خود این چوب برایش اهمیت چندانی ندارد. اصولا وقتی اسکاتی به جودی می گوید تو را دوست خواهم داشت، این "تو"، معنی ای جز مادلین نمی تواند داشته باشد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر